برفی بره‌ی خجالتی و دوستان جدیدش

آخرین بروز رسانی: 26 شهریور 1403
بدون دیدگاه
5 دقیقه زمان مطالعه
برفی بره‌ی خجالتی و دوستان جدیدش

روزی روزگاری در دشتی سرسبز و زیبا، گله‌ای از گوسفندان پشمالو زندگی می‌کردند. همه‌ی گوسفندان در این دشت آزادانه می‌چریدند و از هوای تازه لذت می‌بردند. میان این گله، بره‌ای کوچک و سفید به نام برفی زندگی می‌کرد. برفی با موهای نرم و سفیدش که مثل پنبه بود، از همه‌ی بره‌های دیگر بامزه‌تر و زیباتر بود. اما برفی یک مشکل داشت؛ او خیلی خجالتی بود.

برفی همیشه از دور به بقیه گوسفندان نگاه می‌کرد. وقتی همه‌ی گوسفندان با هم بازی می‌کردند یا می‌خندیدند، برفی ترجیح می‌داد در کنار یک بوته‌ی کوچک بنشیند و از دور آنها را تماشا کند. او از این می‌ترسید که اگر به بقیه نزدیک شود، شاید او را دوست نداشته باشند یا به او بخندند. هرچند دلش می‌خواست با گوسفندان دیگر بازی کند، اما همیشه خجالت مانعش می‌شد.

یک روز که برفی در کنار بوته‌ی همیشگی‌اش نشسته بود و به بقیه نگاه می‌کرد، گوسفندی مهربان به نام ملودی به سمت او آمد. ملودی یکی از بزرگ‌ترین و مهربان‌ترین گوسفندان گله بود و همیشه حواسش به همه بود. او متوجه شده بود که برفی همیشه تنهاست و به ندرت با دیگران حرف می‌زند.

ملودی با لبخند گفت: «سلام برفی! چرا اینجا نشستی؟ بیا با ما بازی کن!»

برفی با صدای آرام و لرزان گفت: «من… نمی‌دونم… شاید شما من رو دوست نداشته باشین…»

ملودی با تعجب گفت: «چی؟ چرا فکر می‌کنی که ما تو رو دوست نداریم؟ تو یکی از بهترین و بامزه‌ترین بره‌های گله‌ای!»

برفی به آرامی سرش را تکان داد و گفت: «من خیلی خجالت می‌کشم… نمی‌دونم چی بگم یا چطور بازی کنم…»

ملودی لبخندی زد و گفت: «همه ما از یه جایی شروع کردیم. هیچ‌کس از اول نمی‌دونه چطور باید بازی کنه یا با دیگران حرف بزنه. اما اگر امتحان نکنی، هیچ‌وقت نمی‌تونی یاد بگیری.»

برفی با تردید به ملودی نگاه کرد و گفت: «ولی اگه اشتباه کنم؟ اگه بهم بخندن؟»

ملودی با مهربانی گفت: «هیچ‌کس بهت نمی‌خنده. همه ما اشتباه می‌کنیم. همین اشتباه‌ها هست که باعث می‌شه قوی‌تر و بهتر بشیم. بهت قول می‌دم که همه دوست دارن باهات آشنا بشن.»

برفی کمی فکر کرد و سپس آهسته گفت: «باشه، امتحان می‌کنم.»

یه عالمه عروسک خوشگل اینجاس

 

ملودی با خوشحالی برفی را همراه خود به سمت بقیه گوسفندان برد. وقتی آنها رسیدند، بره‌های دیگر با دیدن برفی خوشحال شدند و به او گفتند: «سلام برفی! خیلی خوشحالیم که پیش ما اومدی!»

برفی کمی خجالتی بود، اما وقتی دید که هیچ‌کس به او نمی‌خندد و همه با لبخند از او استقبال می‌کنند، احساس آرامش کرد. یکی از بره‌ها به نام پشمالو گفت: «بیا با ما قایم‌موشک بازی کن!»

برفی ابتدا مردد بود، اما ملودی او را تشویق کرد: «برو جلو، مطمئن باش که خوب بازی می‌کنی.»

برفی با ترس کم‌کم وارد بازی شد. او ابتدا نمی‌دانست چه کار کند، اما به مرور زمان احساس راحتی بیشتری کرد. دوستان جدیدش او را راهنمایی کردند و به او کمک کردند تا قوانین بازی را یاد بگیرد. وقتی نوبت به برفی رسید که قایم شود، او تصمیم گرفت پشت همان بوته‌ای که همیشه می‌نشست، قایم شود. اما دوستانش با شوخی گفتند: «برفی! این بوته رو همه می‌شناسن!»

همه با هم خندیدند، اما این خنده‌ها از روی دوستی بود و برفی هم کم‌کم به این فکر خندید. او فهمید که اشتباه کردن بخشی از بازی و دوستی است.

بعد از آن روز، برفی دیگر خجالتی نبود. او فهمید که دوستانش به او علاقه دارند و هیچ‌کس به خاطر اشتباه‌های کوچک او به او نمی‌خندد. او یاد گرفت که باید خودش را باور کند و برای پیدا کردن دوستان جدید، باید جرأت کند و به جلو برود.

از آن روز به بعد، برفی هر روز با دوستانش بازی می‌کرد و از زندگی در دشت زیبا لذت می‌برد. او دیگر کنار بوته تنها نمی‌نشست، بلکه در کنار گوسفندان دیگر شاد و خندان بود.

 

برفی بره‌ی خجالتی و دوستان جدیدش

داستان بره ی خجالتی به نام برفی

بدون دیدگاه
اشتراک گذاری
اشتراک‌گذاری
با استفاده از روش‌های زیر می‌توانید این صفحه را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.