ماجراهای سحر و نی‌نی خرگوشی در دنیای رنگین‌کمان

آخرین بروز رسانی: 26 شهریور 1403
بدون دیدگاه
3 دقیقه زمان مطالعه
ماجراجویی سحر و نی‌نی خرگوشی در دنیای رنگین‌کمان

روزی روزگاری دختری کوچک به نام سحر بود که عاشق عروسک بغل‌کردنی خود، نی‌نی خرگوشی، بود. نی‌نی خرگوشی یک خرگوش کوچک قرمز با گوش‌های بلند و ناز بود که همیشه همراه سحر بود؛ حتی وقتی سحر خواب بود، نی‌نی خرگوشی را در آغوش می‌گرفت و با او به رویاهای شیرین می‌رفت.

یک شب، وقتی سحر خوابید، ناگهان خود را در یک دنیای عجیب و شگفت‌انگیز پیدا کرد. او به اطراف نگاه کرد و متوجه شد که همه جا پر از رنگ‌های درخشان و زیباست. زمین پر از گل‌های بزرگ و درختانی بود که انگار مستقیم از کتاب‌های قصه بیرون آمده بودند. اما چیز عجیبی که سحر دید این بود که نی‌نی خرگوشی دیگر یک عروسک نبود؛ او زنده شده بود و درست مانند خرگوش‌های واقعی حرکت می‌کرد!

نی‌نی خرگوشی با چشم‌های بزرگ و براقش به سحر نگاه کرد و گفت: «سلام سحر! چقدر خوبه که بالاخره می‌تونیم با هم حرف بزنیم!»

سحر با چشمانی گرد از تعجب گفت: «وای! نی‌نی خرگوشی! تو حرف می‌زنی؟!»

نی‌نی خرگوشی با خنده جواب داد: «بله! اینجا در دنیای رویاها من زنده‌ام و می‌تونم باهات ماجراجویی‌های زیادی بکنم!»

سحر خیلی خوشحال شد و گفت: «ماجراجویی؟ چه عالی! کجا می‌ریم؟»

نی‌نی خرگوشی با شادی گفت: «بریم به سرزمین رنگین‌کمان! اونجا چیزهای شگفت‌انگیزی در انتظارمونه.»

آنها دست در دست هم، یا به عبارتی خرگوشی در دست، به سمت سرزمین رنگین‌کمان رفتند. در راه، آنها با موجودات شگفت‌انگیزی برخورد کردند: پروانه‌های بزرگ که با هر پروازشان رنگ‌های زیبا در هوا پراکنده می‌کردند و پرنده‌های کوچکی که نغمه‌های شیرین می‌خواندند.

وقتی به سرزمین رنگین‌کمان رسیدند، سحر دید که یک رنگین‌کمان بزرگ از آسمان تا زمین کشیده شده و انگار می‌شد از آن بالا رفت. نی‌نی خرگوشی گفت: «بیا از رنگین‌کمان بالا بریم! اون بالا یه قلعه‌ی شگفت‌انگیز هست.»

سحر با تردید گفت: «می‌تونیم از رنگین‌کمان بالا بریم؟ مگه می‌شه؟»

 

عروسک دیزنی مدل رایا و آخرین اژدها کد 21388

نی‌نی خرگوشی خندید و گفت: «اینجا هر چیزی ممکنه! فقط باید بهش باور داشته باشی.»

آنها شروع به بالا رفتن از رنگین‌کمان کردند. هر قدمی که برمی‌داشتند، زیر پایشان رنگ‌ها می‌درخشیدند و از خود نورهای زیبایی ساطع می‌کردند. وقتی به بالای رنگین‌کمان رسیدند، یک قلعه بزرگ و براق دیدند که دیوارهایش از کریستال‌های درخشان ساخته شده بود.

در قلعه، شاهزاده‌ای زیبا زندگی می‌کرد که از سحر و نی‌نی خرگوشی استقبال کرد. شاهزاده به آنها گفت: «شما مهمان‌های خاص من هستید! امروز جشن بزرگی در قلعه داریم و شما دعوتید تا در آن شرکت کنید.»

سحر و نی‌نی خرگوشی با شادی به داخل قلعه رفتند و در جشن شرکت کردند. همه‌ی موجودات دنیای رویاها در جشن بودند؛ از پروانه‌های رنگارنگ گرفته تا پرنده‌های نغمه‌خوان. حتی درختان هم به آرامی با باد حرکت می‌کردند و انگار داشتند به موسیقی جشن گوش می‌دادند.

سحر در این دنیای شگفت‌انگیز احساس خوشبختی می‌کرد. او با خود فکر کرد که چه خوب است که نی‌نی خرگوشی در دنیای رویاها زنده است و آنها می‌توانند هر شب به ماجراجویی‌های جدید بپردازند.

وقتی شب به پایان رسید، نی‌نی خرگوشی به سحر گفت: «وقتشه برگردیم. اما نگران نباش، هر وقت دلت خواست، می‌تونی دوباره بیای اینجا و با هم ماجراجویی کنیم.»

سحر با لبخند گفت: «حتماً! من هر شب به اینجا میام و با تو به ماجراجویی‌های جدید می‌رم.»

و با این فکر خوشایند، سحر از خواب بیدار شد. اما حتی وقتی بیدار بود، نی‌نی خرگوشی هنوز در آغوشش بود، و سحر مطمئن بود که در دنیای رویاها همیشه می‌تواند با خرگوش دوست‌داشتنی‌اش ماجراجویی کند.

**پایان** 

ماجراجویی سحر و نی‌نی خرگوشی در دنیای رنگین‌کمان

بدون دیدگاه
اشتراک گذاری
اشتراک‌گذاری
با استفاده از روش‌های زیر می‌توانید این صفحه را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.