داستان رایان و رویای خلبانیاش
آخرین بروز رسانی: 26 شهریور 1403
بدون دیدگاه
داستان رایان و رویای خلبانیاش
رایان پسر کوچولویی بود که عاشق آسمان بود. هر روز که از پنجره اتاقش به آسمان نگاه میکرد، دلش پر میزد که روزی بتواند در آسمان پرواز کند. او همیشه به هواپیماهایی که در آسمان پرواز میکردند نگاه میکرد و با خودش میگفت: «روزی من هم خلبان میشوم.»
اتاق رایان پر بود از هواپیماهای کوچک و بزرگ. مدلهای مختلف هواپیماها را جمع میکرد و با آنها ساعتها بازی میکرد. روی دیوارهای اتاقش عکسهایی از هواپیماهای بزرگ بود که او هر روز به آنها نگاه میکرد و رؤیای پرواز را در سر میپروراند.
رویای بزرگ رایان
رایان همیشه از پدر و مادرش میخواست تا درباره خلبانها برایش داستان بگویند. پدرش، آقای مهدوی، که خودش هم زمانی در نیروی هوایی کار کرده بود، برای رایان داستانهای زیادی از خلبانها و ماجراجوییهایشان تعریف میکرد. هر شب قبل از خواب، رایان یکی از این داستانها را میشنید و در حالی که به خلبان شدن فکر میکرد، به خواب میرفت.
یک روز رایان در مدرسه با دوستانش در حال صحبت بود که معلمش، خانم نورا، وارد کلاس شد. او یک اعلامیه در دست داشت و به دانشآموزان گفت: «بچهها، خبر خوب دارم! یک مسابقه نقاشی دربارهی رؤیاهای آیندهتان برگزار میشود. هر کس میخواهد شرکت کند، باید رویای خودش را نقاشی کند. هرکسی که برنده شود، میتواند به بازدید از فرودگاه برود و از نزدیک هواپیماها را ببیند!»
چشمان رایان درخشید. او خیلی سریع به خانه برگشت و با هیجان به مادرش گفت: «مامان، من باید توی این مسابقه شرکت کنم! میخوام رؤیای خلبان شدنم رو نقاشی کنم.»
مادرش لبخندی زد و گفت: «چه عالی! مطمئنم که نقاشیات خیلی زیبا میشه. فقط باید تلاش کنی و با تمام وجودت نقاشی کنی.»
رایان بلافاصله مدادهای رنگیاش را برداشت و شروع به کشیدن نقاشی کرد. او یک هواپیما بزرگ کشید که در آسمان آبی پرواز میکرد. خودش را هم درون کابین خلبان کشید، با کلاه خلبانی و عینک مخصوص. زیر نقاشیاش نوشت: «رایان مهدوی، خلبان آینده.»
روز مسابقه
روز مسابقه فرا رسید و رایان نقاشیاش را به مدرسه برد. همه بچهها نقاشیهای زیبایی کشیده بودند، ولی رایان مطمئن بود که نقاشیاش از ته دل کشیده شده و بسیار خاص است. چند روز بعد، خانم نورا به کلاس آمد و اعلام کرد: «بچهها، رایان مهدوی برنده مسابقه شده! او به زودی به فرودگاه میرود و از نزدیک هواپیماها را میبیند.»
رایان از خوشحالی نمیتوانست خودش را کنترل کند. بالاخره قرار بود رؤیای نزدیک شدن به هواپیماها و خلبانی را تجربه کند. پدر و مادرش هم از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدند.
بازدید از فرودگاه
روز بازدید از فرودگاه فرا رسید. رایان با هیجان سوار ماشین شد و به همراه پدرش به سمت فرودگاه رفتند. وقتی به فرودگاه رسیدند، رایان چشمهایش را نمیتوانست از هواپیماها بردارد. هواپیماهای بزرگ و کوچک همه جا بودند. او از نزدیک دید که چطور هواپیماها آماده پرواز میشوند، خلبانها چطور داخل کابین میروند و هواپیماها چگونه بلند میشوند.
رایان و پدرش به یک خلبان جوان به نام کاپیتان حسینی معرفی شدند که قرار بود راهنمایشان باشد. کاپیتان حسینی با لبخندی مهربان گفت: «سلام رایان! شنیدم که خیلی به خلبانی علاقه داری. دوست داری امروز یک خلبان واقعی رو از نزدیک ببینی؟»
رایان با شور و شوق سرش را تکان داد. کاپیتان حسینی او را به سمت یک هواپیمای کوچک برد و گفت: «این هواپیما یک هواپیمای تمرینی است. ما با این هواپیما به خلبانان جدید آموزش میدهیم. دوست داری سوارش بشی؟»
رایان با هیجان گفت: «بله! این بهترین روز زندگی منه.»
اولین تجربه در کابین خلبان
وقتی رایان وارد کابین هواپیما شد، نفسش بند آمد. کابین پر بود از دکمهها، صفحههای نمایش و اهرمهای مختلف. کاپیتان حسینی توضیح داد که هر دکمه و اهرم چه کاربردی دارد. رایان با دقت گوش میداد و سعی میکرد همه چیز را به خاطر بسپارد.
سپس کاپیتان حسینی گفت: «رایان، میخوای یک لحظه خودت رو خلبان این هواپیما تصور کنی؟»
رایان روی صندلی خلبان نشست و دستانش را روی اهرمهای کنترل گذاشت. احساس کرد که واقعاً خلبان شده و آماده پرواز است. در ذهنش تصور میکرد که دارد هواپیما را از زمین بلند میکند و به سمت آسمان آبی پرواز میکند.
کاپیتان حسینی گفت: «میدونی رایان، اگر میخوای روزی خلبان بشی، باید خیلی تمرین کنی و درسهات رو خوب بخونی. خلبانی فقط پرواز کردن نیست؛ تو باید خیلی چیزهای دیگه هم یاد بگیری.»
آرزوی بزرگ رایان
آن شب، رایان وقتی به خانه برگشت، در رختخوابش دراز کشید و به روزی فکر کرد که واقعاً یک خلبان حرفهای بشود. از آن روز به بعد، رایان تصمیم گرفت که هر روز بیشتر درباره هواپیماها و خلبانی یاد بگیرد. او در کتابخانه مدرسه کتابهایی درباره پرواز و هواپیما پیدا کرد و با دقت همه را مطالعه میکرد. پدرش هم به او کمک میکرد تا مطالب بیشتری درباره خلبانی یاد بگیرد.
رایان به سختی درس میخواند و تلاش میکرد تا همیشه بهترین نمرات را بگیرد، چون میدانست که برای رسیدن به رؤیایش باید خیلی تلاش کند. او با خودش عهد بسته بود که هرگز تسلیم نشود، حتی اگر کار سخت باشد.
سفر به آسمان
سالها گذشت و رایان بزرگ شد. او به دانشگاه رفت و در رشتهی هوانوردی تحصیل کرد. با پشتکار و سختکوشی، دورههای مختلف آموزش خلبانی را با موفقیت گذراند و سرانجام روزی رسید که او آماده بود تا اولین پرواز خود را به عنوان یک خلبان حرفهای انجام دهد.
رایان، حالا دیگر یک مرد جوان بود، ولی همان شوق و هیجان کودکیاش را برای پرواز داشت. او با افتخار یونیفرم خلبانیاش را پوشید و به فرودگاه رفت. در حالی که قدم به سمت هواپیمای بزرگش برمیداشت، به روزهایی فکر میکرد که فقط یک پسر کوچولو بود و از پشت پنجره اتاقش به آسمان نگاه میکرد.
رایان سوار هواپیما شد و در کابین خلبان نشست. دیگر همه آن دکمهها و اهرمها برایش آشنا بود. او از پشت بلندگو با صدایی آرام و مطمئن گفت: «اینجا خلبان رایان مهدوی صحبت میکند. ما آماده پرواز هستیم.»
وقتی هواپیما از زمین بلند شد و به سمت آسمان پرواز کرد، رایان لبخند زد. او بالاخره به آرزوی کودکیاش رسیده بود. حالا او یک خلبان واقعی بود و در آسمان آبی پرواز میکرد.
نتیجهگیری
رایان با تلاش و پشتکارش نشان داد که هیچ رؤیایی آنقدر دور نیست که نتوان به آن رسید. او هرگز دست از تلاش نکشید و با ایمان به خودش و کار سخت، توانست به آنچه همیشه آرزویش را داشت برسد. حالا او هر روز به کودکان و نوجوانان الهام میداد تا به دنبال رؤیاهایشان بروند و هرگز از آنها دست نکشند.
رایان ثابت کرد که اگر با عشق و علاقه به هدفی نگاه کنی و برای رسیدن به آن تلاش کنی، هیچچیز غیرممکن نیست. امروز او یکی از بهترین خلبانهای جهان است و با هر پروازی که انجام میدهد، یاد روزهایی میافتد که فقط یک پسر کوچک بود
بدون دیدگاه
اشتراک گذاری
اولین دیدگاه را ثبت کنید