روز شاد خانواده پپا با پدربزرگ و مادربزرگ

آخرین بروز رسانی: 26 شهریور 1403
بدون دیدگاه
6 دقیقه زمان مطالعه
ماجرای روز شاد خانواده پپا با پدربزرگ و مادربزرگ

ماجرای روز شاد خانواده پپا با پدربزرگ و مادربزرگ

روزی زیبا در سرزمین خوک‌ها بود. آسمان آبی و آفتابی، و پرنده‌ها شادمانه آواز می‌خواندند. در خانه کوچک و بامزه خانواده خوکی، ماجراهایی در جریان بود. امروز پپا و جورج، بچه‌های خانواده، حسابی هیجان‌زده بودند، چون قرار بود پدربزرگ و مادربزرگ خوکی به دیدن آن‌ها بیایند.

پپا، دختر بزرگ خانواده، خوکی بسیار مهربان و هوشمند بود. برادر کوچکش، جورج، هم همیشه دنبال او راه می‌افتاد و با خنده و شوق، از پپا تقلید می‌کرد. پدر و مادر آنها که خیلی مهربان و خوش‌قلب بودند، نامشان “پاپا پیگ” و “مامی پیگ” بود. اما از همه مهم‌تر، پدربزرگ و مادربزرگ خوکی، که هر وقت به دیدن بچه‌ها می‌آمدند، همیشه یک روز خاطره‌انگیز و شاد برای خانواده رقم می‌زدند.

آماده‌سازی برای یک روز به یادماندنی

صبح زود، مامی پیگ وارد اتاق بچه‌ها شد و با صدایی پر از انرژی گفت: «بچه‌ها! امروز پدربزرگ و مادربزرگ می‌خوان بیان خونمون!»

پپا با هیجان از تخت پایین پرید و گفت: «وااای! خیلی خوبه! باید خونه رو برای اومدنشون آماده کنیم.»

جورج که همیشه دنبال خواهرش بود، با هیجان دست‌های کوچکش را به هم زد و گفت: «من هم کمک می‌کنم!»

پاپا پیگ در آشپزخانه مشغول درست کردن غذا بود و از بچه‌ها خواست تا در آماده کردن میز شام و تمیز کردن خانه کمک کنند. پپا به سرعت دست به کار شد و به جورج گفت: «جورج، بیا اول اتاقمون رو مرتب کنیم.»

جورج با شادی قبول کرد و هر دو با هم شروع به جمع کردن اسباب‌بازی‌ها و مرتب کردن اتاق کردند. پپا با خنده گفت: «جورج، وقتی پدربزرگ بیاد، باید براش نشون بدیم که چقدر خونه‌مون مرتب و تمیزه.»

بعد از مرتب کردن اتاق، پپا به آشپزخانه رفت تا به مامی پیگ در پخت غذا کمک کند. مامی پیگ گفت: «پپا جان، می‌تونی به من در درست کردن سالاد کمک کنی؟»

پپا با افتخار گفت: «البته مامان! من می‌تونم بهترین سالاد دنیا رو درست کنم.»

جورج که هنوز مشغول جمع کردن اسباب‌بازی‌هایش بود، به سمت آشپزخانه دوید و گفت: «من هم می‌خوام کمک کنم!»

پاپا پیگ با خنده گفت: «جورج، تو می‌تونی به من در چیدن میز شام کمک کنی.»

ورود پدربزرگ و مادربزرگ

بعد از آماده کردن غذا و مرتب کردن خانه، زنگ در خانه به صدا درآمد. پپا با خوشحالی فریاد زد: «اومدن! پدربزرگ و مادربزرگ اومدن!»

پاپا پیگ در را باز کرد و پدربزرگ و مادربزرگ با لبخندی بزرگ وارد خانه شدند. پدربزرگ ، خوکی قدبلند و قوی با صدای بم و دلنشین بود. همیشه وقتی او حرف می‌زد، همه گوش می‌دادند. مادربزرگ ، خوکی مهربان و پر انرژی بود که همیشه در هر جمعی شادی به ارمغان می‌آورد.

پدربزرگ با صدای بلند گفت: «سلام به همه! دلمون براتون تنگ شده بود.»

پپا و جورج با شادی به سمت پدربزرگ و مادربزرگ دویدند و آن‌ها را بغل کردند. مادربزرگ با خنده گفت: «بچه‌های گلم! چقدر بزرگ شدین!»

جورج با افتخار گفت: «من در جمع کردن اسباب‌بازی‌ها و چیدن میز شام کمک کردم!»

پدربزرگ خندید و گفت: «آفرین پسرم! تو دیگه خیلی بزرگ شدی.»

یک بعدازظهر شاد و خاطره‌انگیز

بعد از اینکه پدربزرگ و مادربزرگ وارد خانه شدند، همه با هم پشت میز شام نشستند. پاپا پیگ گفت: «امروز یه غذای خوشمزه برای همه آماده کردیم. همه کمک کردن تا این میز زیبا آماده بشه.»

مادربزرگ به پپا گفت: «پپا جون، تو به مامانت در درست کردن سالاد کمک کردی، درسته؟»

پپا با افتخار گفت: «بله! من بهترین سالاد رو درست کردم.»

بعد از شام، پدربزرگ تصمیم گرفت که با بچه‌ها یک بازی سرگرم‌کننده انجام بده. او گفت: «بچه‌ها، بیاین یک بازی بکنیم. من یه داستان براتون می‌گم و شما باید حدس بزنین که داستان درباره چی بود.»

جورج با هیجان گفت: «من بلدم! من حدس می‌زنم!»

پدربزرگ داستانی درباره یک خوک کوچولو تعریف کرد که در مزرعه گم شده بود و با کمک دوستانش راهش را پیدا کرد. بچه‌ها با دقت گوش دادند و بعد از پایان داستان، جورج با صدای بلند گفت: «اون خوک کوچولو من بودم!»

همه با خنده و شادی به حرف‌های جورج گوش دادند. مادربزرگ گفت: «بله جورج، تو همیشه خوک کوچولوی قهرمان ما هستی.»

پایان یک روز بی‌نظیر

بعد از بازی و داستان‌گویی، بچه‌ها کمی خسته شدند و مامی پیگ پیشنهاد کرد که وقت خواب است. پپا و جورج به آرامی به تخت‌هایشان رفتند، اما دلشان نمی‌خواست که پدربزرگ و مادربزرگ از پیششان بروند.

پپا با چشم‌های خواب‌آلود گفت: «پدربزرگ، مادربزرگ، خیلی خوشحال شدیم که امروز پیشمون بودین.»

پدربزرگ با لبخند گفت: «ما هم خیلی خوشحال شدیم. همیشه وقتی پیش شما هستیم، روزمون پر از شادی و خاطره‌های خوب می‌شه.»

مادربزرگ  هم گفت: «فردا هم شاید بتونیم بیشتر با هم بازی کنیم.»

پپا و جورج با لبخند به خواب رفتند، در حالی که پدربزرگ و مادربزرگ با محبت به آن‌ها نگاه می‌کردند و آرزو می‌کردند که همیشه اینقدر خوشحال و شاد باشند.

پایان 

ماجرای روز شاد خانواده پپا با پدربزرگ و مادربزرگ

بدون دیدگاه
اشتراک گذاری
اشتراک‌گذاری
با استفاده از روش‌های زیر می‌توانید این صفحه را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.