ماجرای الی و ماجراجوییاش در باغ وحش
الی دختری کوچک و بازیگوش بود که همیشه علاقه زیادی به حیوانات داشت. او هر شب قبل از خواب، کتابهایی درباره حیوانات میخواند و تصور میکرد که یک روز همه آنها را از نزدیک میبیند. یک روز، پدر و مادر الی تصمیم گرفتند او را به باغ وحش ببرند تا آرزویش برآورده شود.
الی با خوشحالی از خواب بیدار شد و آماده رفتن به باغ وحش شد. او لباس مورد علاقهاش را پوشید، کلاه بزرگش را گذاشت و کولهپشتیاش را پر از خوراکی کرد. الی همراه با پدر و مادرش سوار ماشین شد و با هیجان به باغ وحش رفت.
وقتی به باغ وحش رسیدند، الی از شدت شوق نمیتوانست آرام بنشیند. او سریعاً از پدر و مادرش خواست تا بلیطها را بخرند و وارد شوند. اولین چیزی که توجه الی را جلب کرد، قفس میمونها بود. او با شوق به سمت آنها دوید و با صدای بلند گفت: “سلام میمونهای بازیگوش! امروز روز شماست، میخواین با من بازی کنین؟”
میمونها با شنیدن صدای الی شروع به جستوخیز کردند و یکی از آنها حتی با دستانش شکلک خندهداری به او نشان داد. الی با صدای بلند خندید و به پدرش گفت: “بابا! ببین چقدر باهوش هستن. فکر کنم میفهمن دارم چی میگم!”
بعد از میمونها، الی تصمیم گرفت به دیدن شیرها برود. قفس شیرها بزرگ بود و شیرها زیر سایه یک درخت بزرگ دراز کشیده بودند. الی با چشمانی گرد شده از هیجان به آنها نگاه کرد و گفت: “بابا، مامان، اینها همون گربههای بزرگ و وحشتناک هستن که تو تلویزیون دیدم؟”
پدرش با لبخند گفت: “بله عزیزم، شیرها به گربهها شباهت دارن، اما خیلی بزرگتر و قویتر هستن.” الی با تعجب گفت: “ولی اینها که فقط خوابیدن، انگار اصلاً به شکار علاقهای ندارن!” مادرش خندید و گفت: “شاید بعد از ناهار، یک چرت کوچک میزنن!”
الی بعد از آن تصمیم گرفت به دیدن زرافهها برود. وقتی به محل زرافهها رسید، از دیدن گردنهای بلند و پایهای بلندترشان حیرتزده شد. یکی از زرافهها سرش را پایین آورد و به الی نگاه کرد. الی با شگفتی گفت: “وای، مامان! انگار این زرافه میخواد با من صحبت کنه!” او دستش را تکان داد و گفت: “سلام زرافه بلندقد! میتونی سرِت رو بیشتر بیاری پایین تا بتونیم با هم صحبت کنیم؟”
زرافه نگاهی به الی کرد و دوباره سرش را بالا برد. الی خندید و گفت: “خب، شاید خیلی خجالتی باشه. یا شاید هم نمیخواد سرش به زمین بخوره!”
الی و پدر و مادرش به دیدن فیلها، کرگدنها، و انواع پرندگان هم رفتند. هر جا که میرفتند، الی سؤالی میپرسید یا ماجرایی جالب برای خودش و پدر و مادرش تعریف میکرد. اما بهترین قسمت ماجراجویی، وقتی بود که الی با یک لاکپشت غولپیکر روبهرو شد.
او با تعجب گفت: “بابا، چرا این لاکپشت اینقدر بزرگه؟” پدرش با خنده گفت: “این لاکپشت خیلی سن و سال داره، شاید چندین برابر تو عمر کرده باشه.” الی با صدای بلند گفت: “یعنی اگه منم اینقدر بزرگ بشم، میتونم یه خونه روی پشتم حمل کنم؟”
بعد از دیدن تمام حیوانات، الی و پدر و مادرش به یک غرفه کوچک برای خرید خوراکی رفتند. آنجا بود که الی تصمیم گرفت یک بستنی بخرد. او یک بستنی بزرگ و رنگارنگ انتخاب کرد و با خوشحالی شروع به خوردن کرد. اما ناگهان یک پرنده بزرگ آمد و بستنی الی را از دستش دزدید! الی ابتدا شوکه شد، اما بعد با خنده گفت: “خب، شاید این پرنده عاشق بستنیه! من که از حیوانات دزدکی خوشم میاد!”
الی آن روز در باغ وحش ماجراهای زیادی داشت و وقتی به خانه برگشت، پر از خاطرات شیرین و شگفتانگیز بود. او تصمیم گرفت که شب قبل از خواب، همه این ماجراجوییها را به عروسکهایش تعریف کند.
ماجرای الی نشان میدهد که چقدر دیدن و شناختن حیوانات مختلف میتواند هیجانانگیز و آموزنده باشد. این داستان با لحنی طنز و کودکانه نوشته شده تا بچهها از خواندن آن لذت ببرند و کنجکاویشان برای دیدن دنیای حیوانات بیشتر شود.
اولین دیدگاه را ثبت کنید